تا وصل
تحجر خون در رگ
مایه های بی رنگ
شده اند معطر از رایحه ی هجرت
گُل ،
عشق
و جریان رود
اینان با من ساز وداع دارند
بگذار خیال از دست جعبه ی ذهن
به دیدار واقعیت شود سرمه گون فراخ خوان اندیشه
مرگ را با قلم ولادت به همه بشارت دهیم ...